با سلام به همه دوستان عزیزم دوست دارم لینک شماها رو بزارم تو وبلاگم تا بیشتر با هم آشنا بشیم
رویای باران می بینم
رویای باغ ها را در میان صحرای شن
از خواب بر می خیزم٬ با رویاهایی پوچ
رویای عشق می بینم٬ و زمان از دستانم می گریزد
رویای آتش می بینم
در رویایم دو قلب در هم می پیچند و هرگز نمی میرند
و در کنار آتش
سایه ها هوس انسانی را نقاشی می کنند
این گل سرخ شیرین صحرا
که سایه اش رازی نهان در خود دارد
این گل صحرا
شیرینیِ هیچ عطری این چنین آزارت نمی دهد
و حالا او باز گشته است
و چنین است که او منطق رویاهایم را ویران می کند
این آتش می سوزاند
در می یابم که به هیچ چیز شبیه نیست
رویای باران می بینم
چشم به آسمانِ بالای سرم می دوزم
چشمانم را می بندم
این عطر کمیاب شیرینی مست کننده ی عشق است
گل سرخ شیرین صحرا
این خاطره ی قلب ها و روح های پنهان است
این گل صحرایی
این عطر کمیاب شیرینیِ مست کننده ی عشق است
تنها می دانم که باید نوشت
که نوشتن مرا آرام کند.
خدایا دیگر نمی دانم چه درست است!!
نمی دانم که آیا این هم باز امتحانی است از سویت؟!
خدایا!! خدایا!!
نمی خواهم...٬ دیگر نمی توانم...
می دانم که تنها خود مقصرم... می دانم
خواهم ایستاد محکم در برابر نا ملایمات
اگر خدایا تو را هم نداشتیم٬ آن وقت چه؟
خدایا٬ تو این زمونه همه به فکر خویشتن اند
دیگر قلب ها را نمی توان شناخت...
محبتها٬ عشق ها٬ همه و همه خریدنی شدند...
ای کاش
در آن دورانی که عشق ها واقعی٬ محبت ها وفادار بودند
به دنیا آمده بودم!
خدایا٬ تنها می دانم که تو بر همه چیز آگاهی
و تنها دل به همین خوش کرده ام
نا امیدم مکن٬ رهایم نکن٬ که تنها امیدم تو هستی...
دستم گیر و یاریم کن
گاهی دوست می دارم دیوانه باشم٬
هیچ درک نکنم٬ نفهمم...
در دنیای خویش٬ آزادانه...
وای خدایا٬ چه لذتی...
در دنیایی زیستن که کسی از آن خبر نداشته باشد...
نمی دانم تا کی باید عاشق بود...
باید پنهان کرد عشق را...
دروازه ی دل را بست و قفل جاودانه بر آن زد
مبادا باز این دل دیوانه سر بر آورد
و دوباره عاشق شود...
آسمان آبی٬
نسیم بهاری٬
آما دل من غمگین است٬
بهار آمد..
دل من زمستان است٬
تنهایی ام را با که قسمت کنم؟ ... نمی دانم!
بغض های دل را با که بگویم؟ ... نمی دانم!